دو قدم به جلو، يک قدم به بغل

مهدي سنجري باف (کيانوش)
k_sanjari@yahoo.com

سه تا پتوي پاره پورهء سربازي داده اند که پهنش کنم زيرم يا بکشم رويم و اگر دلم خواست بالشتشان کنم. دو متر جا هم داده اند. اندازهء دو قدم به جلو، يک قدم به بغل که مماس مي شود با ديوار همسايه که هنوز با هم احوال پرسي نکرده ايم.
تاي پتوها را باز مي کنم. خرده نان، دانه برنج و خاک و خولش را گوشهء دو متر مي تکانم. يکي را طولي تا مي زنم و پهن مي کنم براي تشک. ديگري را که هنوز پُرز دارد و نرم تر از دوتاي ديگر است تا مي زنم براي بالشت و سومي که سوراخ سوراخ است و انگار به تن يکي از تير باران شده ها بوده را هم براي شب ها که سرد مي شود کنار مي گذارم.
يک کاسه و قاشق فلزي و يک پارچ و ليوان پلاستيکي صورتي رنگ و يک سطل آشغال فسقلي هم داده اند که گذاشته ام ته دو متري ام، کنج ديوار.
يک بُرش سفره هم داده اند. گل هاي قرمز ندارد. هنوز توش نان ندارم.
وقتي روي تشکم دراز مي کشم انگشت شصت پاهايم مي خورد به در آهني. بالشتم را جم و جور تر مي پيچم درست مي شود.
وقتي دراز مي کشم به مهتابي توي ديوارِ بالاي در خيره مي شوم. نورش سفيد است. يک لامپ زرد 100 وسطش روشن است که شب ها ساعت 10 خاموشش مي کنند. قبل از خاموش شدن لامپ زرد، نگهبان در سلول را باز مي کند. در به تو باز مي شود. تُندي پاهايم را جم مي کنم که در باز شود. چشم بند مي زنم بروم توالت. براي رفتن به توالت بايد از وسط راه روي باريکي که دورتادورش پر است از سلول هاي دو متري رد شوم. مجازم زير چشمي زير پايم را نگاه کنم که زمين نخورم. قايمکي از کنار مي روم و در سلول ها را مي شمارم. 10 تا اينور، 10 تا آنور. بايد چند تايي هم پايين تر از سلول من باشد که هنوز نتوانستم بشمارمشان.
کنار هر در، يک دمپايي مي بينم. قهوي اي، مشکي و خاکستري. بعضي از دمپايي ها پاره پوره اند. دمپايي من مشکي است و چند شماره برايم کوچک. وقتي توي توالت مي نشينم پاشنهء پايم مي ماسد به زمين. آفتابه مي گيرم رويش.
پشت در توالت چند تا اسم کنده شده: علي افشاري، حبيب الله پيمان، طبرزدي، تقي رحماني، رضا عليجاني و ... . بالاي اسم ها نوشته شده: اسم خودتان و آنهايي که مي دانيد اينجايند را اضافه کنيد. با ته قاشق اسم خودم را توي ليست حاضر و غايب اضافه مي کنم.
چند روز بعد که مي آيم چند تا اسم آشناي ديگر هم اضافه شده. طبرزدي هم برايم پيغام نوشته مراقب اعتراف تلويزيوني باشم. کنارش مي نويسم: سلام ط.
توي توالت يک قسمت درست کرده اند براي ظرف شويي. وقتي ظرف مي شورم سرم بالاست و از زير توري آهني، آسمان را نگاه مي کنم. همه توالت ها آسمان ندارند. شانسي شانسي هميشه توالت هاي آسمان دار به پُست من مي افتد. چشم هايم که لاي توري آهني توالت گير مي کند نگهبان از سوراخ در نگاهم مي کند و با مشت مي کوبد به در تا زود بيرون بيايم.
در راه بازگشت به سلول چند تا پاي دمپايي پوشيده را هم مي بينم که دارند مي روند به سمت سلولشان. پاهاي گنده، چاق، لاغر، سياه، چرک. چند تا در هم نيمه باز است. سَر کج، چشم مي اندازم تويشان. توي بعضي از سلول ها قاليچه پهن است. قرآن و مفاتيح هم دارند. من هم از نگهبان قرآن و مفاتيح مي گيرم. صفحه به صفحه ترجمه فارسي شان را مي خوانم. لاي يکي از صفحاتِ مفاتيح نوشته شده: مهدي منتظري، فرزند آيت الله منتظري. با تاريخ بازداشت و چند تا جمله شکواييهء ديگر. لاي هر صفحه را با دقت نگاه مي کنم شايد کسِ ديگري چيزي نوشته باشد. يک صفحه مانده به آخر، يکي با مداد، خيلي کمرنگ نوشته: به بازداشتگاه 59 سپاه خوش آمدي.
کرمم مي گيرد شعر بنويسم. از نگهبان قلم و کاغذ مي خواهم. نمي دهد. مي گويد: فقط با دستور بازجو.
اتاق بازجويي بيرون ساختمان T شکل، کنار حياطِ هواخوري است. زمستان هواي اتاق هاي يک مترو نيميِ بازجويي سرد مي شود. پتو پيچ مي روم آنجا.
به من گفتند اتهامت اقدام عليه امنيت کشور است اما بازجويم از من مي خواهد داستان رابطه با معشوقه هايم را برايش روي ورقه هاي بازپرسي بنويسم. سه چهار صفحه برايش داستان پردازي مي کنم. مي خواند و کيف مي کنم. توي دل به ريشش مي خندم. درباره زن و بچه هاي حشمت هم مي پرسد. داغ مي کنم. جلوي خودم را مي گيرم و چيزي نمي گويم. مي فهمد که عصباني شده ام. اجازه مي دهد تلفن بزنم به خانه مان. مادرم گوشي را بر مي دارد و گريه مي کند و مي گويد: کجايي پسرم. دادگاه چيزي بهم نميگه. چه بلايي سرت آوردند.
اجازه ندارم چيزِ خاصي بگويم. بجز سلام و احوال پرسي. بازجو هم دارد با آنکي گوشيِ تلفن گوش مي دهد.
تلفن در اتاق پزشک زندان است. هفته اي يکبار خودم را مي زنم به درد و مرض مي آيم پيش دکتر، قرص خواب مي گيرم. لورازپام، ديازپام، اگزازپام و آميتريپ ترين 25.
نگاهبانها شيفت به شيفت عوض مي شوند. در هر شيفت يک قرص مي گيرم مي گذارم لاي بالشتم. تا شب سه چهار تا مي شود. بعضي نگاهبانها شهرستاني هستند و تازه کار. تيز نيستند و نمي فهمند که قرص را قورت نمي دهم. خيلي از شب ها با سه چهار تا قرص، گيج و منگ مي شوم تا دمِِ صبح.
با هر قرص، يک جور خواب مي بينم. هر قرص، رنگ و بوي خوابم را عوض مي کند. آميتريپ ترين 25 را از همه بيشتر دوست دارم. نعشه ام مي کند و باهاش خوابهاي خوب خوب مي بينم. با دو تا قرص آميتريپ ترين و يک قرص لورازپام برمي گردم به کورکي ام توي کوچهء احمدي. از هر خانه دوجين بچهء ريز و درشت مي ريخت توي کوچه. مَش ممّد سگِ کوچه بود. نمي گذاشت کسي جُم بخورد. بساط بازيمان را جَم مي کرديم مي رفتيم چهارديواري کنار رودخانه. لب رودخانه خان مي کنديم تيله بازي مي کرديم. گِلِ لب رود خانه جون مي داد براي خان کندن. هزار تا تيله داشتم. پرچمي، شرابي، سه پر و شش پر و ... مي ريختمشان توي شيشه رُب گوجه فرنگي، ميگرفتم دستم محل به محل با بچه هاي ديگر طاق مي زدم. هميشه سَرِ برد و باخت دعوا مي کردم. سرم با سنگ مي شکست. به جاي دکتر پارچه آتش مي زدند و خاکسترش را مي ريختند لاي زخمم تا خونش بند بيايد. مي سوخت. جيغ مي کشيدم.
چند بار مي خواستم لب رودخانه را بگيرم و تا آخرش بروم برسم به يک کشور ديگر. اما ميان راه خسته مي شدم و برمي گشتم خانه.
پدرم فقط چهارشنبه ها مي آمد خانه مان. ماشينش را توي کوچه پارک مي کرد. کلي پُز مي دادم به بچه هاي محل. چهارشنبه ها مي رفتيم لونا پارک. با محمد سوار ماشين برقي مي شديم و از قصد محکم مي زديم به ماشين هاي ديگر. کلي مي خنديديم.
با آميتريپ ترين 25 هميشه برادرم توي خوابهايم زنده است و دارد پهلويم با بچه هاي محله مان بازي مي کند. آخر بازيمان با بچه ها هميشه دعوا مي شود. نگران محمد مي شوم و از خواب مي پرم. اگزازپام و ديازپام مي خورم رنگ خوابم عوضش مي شود. همه چيز خاکستري مي شود. دوران کودکي ام تمام مي شود. سرد مي شود. سوز مي زند. پدرم ديگر به خانه مان نمي آيد. مادرم تنهاست. روز به روز پير مي شود. چهارشنبه ها مي رويم قبرستان، سر خاک محمد. مادرم از ته دل زار مي زند.

***
مدتي گذشت. ديگر به من آميتريپ ترين 25 نمي دهند. شبها کابوس مي بينم و تا صبح به خودم مي پيچم. روزها مثل ديوانه ها کنج دو متري ام کز مي کنم و هِي زير لب زِر مي زنم. خسته مي شوم. دراز مي کشم. خسته مي شوم. بلند مي شوم. راه مي روم. به ديوار مشت مي کوبم. داد مي زنم. نگهبان مي آيد. فحش مي دهم. سلولم عوض مي شود.

***
دو قدم به جلو، يک قدم به بغل که مماس مي شود با ديواري که پشتش همسايه نيست. هر چقدر ضربه مي زنم صدايي از ديوار در نمي آيد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32120< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي